محمدپرهاممحمدپرهام، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

محمد پرهام كوچولو

يه ماهگي 2

بله همونطور كه گفتم حالا شديم يه ماهه و ديگه اون ني ني كوچولو نيستم ديگه داريم برا خودمون مرد ميشيم اينم عكسهاي خوشگل خودم ...
24 بهمن 1390

روز دوازدهم

امروز بالاخره از بند ناف راحت شدم حالا ديگه با خيال راحت بغلم میکنن و و ديگه نگراني مامان موقع عوض كردن لباسهام  و شستشوی من  برطرف شده /دیگه دردی هم احساس نمیکنم   ...
9 بهمن 1390

روز دهم و يازدهم

ام امروز چند تا عطسه كوچولو داشتم فكركنم از تغییر یهو هوای اتاقم باشه دکتری میگن اتاق بچه نباید سرد بشه درها رو باید خیلی باز و بسته نکنن و جریان هوا هم بخوبی وجود داشته باشه بالاخره اولين تجربه من از عطسه روز دهم بود. راستي خوراك و غذا و خوابم منظم تر شده البته خواب كه چه عرض كنم ما كه شب و روز نداريم هر وقت گشنمون ميشه پا ميشيم داد وبيداد را ميندازيم تا دلي از غذا در بياريم بيچاره پدر مادرا كه اين روزا سخت ترين روزاي زندگيشونه راستي امروز اولين برف زمستونيم رو هم ديدم ...
9 بهمن 1390

هفتمين روز

حالا ديگه هفت روزمه و من بخوبي ميتونم شير بخورم درد پاهام خوب شده بغل به بغل شدن‌ها هم كم شده چون بیقرار دیگه نیستم و به دور و بریام آگاهی بیشتری پیدا کردم  بيخوابيهاي شبهاي اول من هم تموم شده حالا هي ميخوابم وضع مزاجيم هم خوب شده در كل وضعيت خوبيه تازه تو هفتمين روز برام يك وبلاگ درست كردن كه دارين ميبينين اينم عكسم ...
9 بهمن 1390

روز سوم و چهارم زندگي

سومين روز زندگي من بود هم جاي واكسنهايي كه بهم زده بودن درد ميكرد هم بند نافم بود كه با اون گيره‌هاي گنده‌اي كه بهش چسبونده بودن هي ميرفت تو شكمم و هم بغل به بغل كردن‌ها که هرگسی میخواست نشون بده بیشتر از بقیه منو دوست داره خوب این طبیعیه هرچي ما گريه ميكرديم همه صداي پيش پيش در مي آوردن آخه كسي نبود بهشون بگه بابا من درد دارم اين صداها چيه كه از خودتون در ميارين.با اين اوصاف حال شيرخوردن هم نداشتم اصلا درد نميذاشت چيزي بخورم. مادر بيچاره من هرچي سعي ميكرد ما دلي از غذا در بياريم  نميشد كه نميشد. روز چهارم بود كه منو بردن برا آزامايش تيروئيد اون خانومه با لباسهاي سفيدش يك سوزن كوبيد تو پام هي پامو فشار ميداد كه خون بياد...
9 بهمن 1390

يك روزگي

تازه بدنيا اومده بودم چيزي رو درست و حسابي نميديدم كسي رو نميشناختم ولي احساس خوبي داشتم يكدفعه بوي آشنايي احساس كردم آره يك لحظه خودم در آغوش گرمي ديدم او مادرم بود برايم آشنا بود من هيچ جاي ديگري رو جز آغوش او دوست نداشتم چند ساعتي از تولدم گذشته بود كه جمعيت زيادي دور رو برم رو گرفته بودن سر و صداهاي زيادي مي‌اومد اين وضعيت جدیدی و احساس غریبی داشتم  چون مادرم توجهش بيشتر به دور و برياش بود آدمهاي  عجيب و غريب که هي آخي آخي ميگفتن و منو بغل ميكردن امروز اولین روز آشنایی من با اقوام بود از دایی و خاله بگیر تا مادربزرگها و ...   جمعيت آرام آرام رفتن و من موندم و مادرم و خاله   در كل روز خوبي بود. ...
9 بهمن 1390
1